هفت سنگ

اینجا خونه ی منه ، به خونه کوچیک من خوش اومدید .

هفت سنگ

اینجا خونه ی منه ، به خونه کوچیک من خوش اومدید .

عاشق شدن آسونه اما عاشق موندن ...

پس از کلی دردسر با پسر مورد علاقه ام ازدواج کردم …
ما همدیگرو به حد مرگ دوست داشتیم
سالای اول زندگیمون خیلی خوب بود…اما چند سال که گذشت کمبود بچه رو به وضوح حس می کردیم …
می دونستیم بچه دار نمی شیم … ولی نمی دونستیم که مشکل از کدوم یکی از ماست

اولاش نمی خواستیم بدونیم … با خودمون می گفتیم ، عشقمون واسه یه زندگی رویایی کافیه ، بچه می خوایم چی کار ؟ در واقع خودمونو گول می زدیم …
هم من هم اون … هر دومون عاشق بچه بودیم …
تا اینکه یه روز علی نشست رو به رومو گفت : اگه مشکل از من باشه ، تو چی کار می کنی ؟ فکر نکردم تا شک نکنه که دوسش دارم … خیلی سریع بهش گفتم : من حاضرم به خاطر تو رو همه چی خط سیاه بکشم … علی که انگار خیالش راحت شده بود یه نفس راحت کشید و از سر میز بلند شد و راه افتاد …
گفتم : تو چی ؟ گفت : من ؟
گفتم : آره ، اگه مشکل از من باشه تو چی کار می کنی ؟
برگشت زل زد به چشام گفت : تو به عشق من شک داری ؟ فرصت جواب نداد و گفت : من وجود تو رو با هیچی عوض نمی کنم …
با لبخندی که رو صورتم نمایان شد خیالش راحت شد که من مطمئن شدم اون هنوزم منو دوس داره …
گفتم : پس ، فردا می ریم آزمایشگاه …
گفت : موافقم … فردا می ریم …
و رفتیم … نمی دونم چرا اما دلم مث سیر و سرکه می جوشید … اگه واقعا عیب از من بود چی ؟ … سر خودمو با کار گرم کردم تا دیگه فرصت فکر کردن به این حرفارو به خودم ندم …
طبق قرارمون صبح رفتیم آزمایشگاه … هم من هم اون … هر دو آزمایش دادیم … بهمون گفتن جواب تا یک هفته دیگه حاضره …
یه هفته واسمون قد صد سال طول کشید … اضطرابو می شد خیلی اسون تو چهره هردومون دید … با این حال به همدیگه اطمینان می دادیم که جواب ازمایش واسه هیچ کدوممون مهم نیست …
بالاخره اون روز رسید … علی مثل همیشه رفت سر کار و من خودم باید جواب آزمایشو می گرفتم … دستام مث بید می لرزید … داخل ازمایشگاه شدم …



علی که اومد خسته بود … اما کنجکاو … ازم پرسید جوابو گرفتی ؟ که من زدم زیر گریه … فهمید که مشکل از منه … اما نمی دونم که تغییر چهره اش از ناراحتی بود … یا از خوشحالی … روزا می گذشتن و علی روز به روز نسبت به من سردتر و سردتر میشد … تا اینکه یه روز که دیگه صبرم از این رفتاراش طاق شده بود … بهش گفتم:علی ، تو چته ؟ چرا این جوری می کنی ؟
اونم عقده شو خالی کرد گفت : من بچه دوس دارم مهناز … مگه گناهم چیه ؟ من نمی تونم یه عمر بی بچه تو یه خونه سر کنم …
دهنم خشک شده بود … چشام پر اشک … گفتم اما تو خودت گفتی همه جوره منو دوس داری … گفتی حاضری بخاطرم قید بچه رو بزنی … پس چی شد ؟
گفت : آره گفتم ، اما اشتباه کردم ، الان می بینم نمی تونم ، نمی کشم …
نخواستم بحثو ادامه بدم … پی یه جای خلوت می گشتم تا یه دل سیر گریه کنم و اتاقو انتخاب کردم … من و علی دیگه با هم حرفی نزدیم … تا اینکه علی احضاریه اورد برام و گفت می خوام طلاقت بدم ، زن بگیرم …

نمی تونم خرج دو نفرو با هم بدم … بنابراین از فردا تو واسه خودت…منم واسه خودم …
دلم شکست … نمی تونستم باور کنم کسی که یه عمر به حرفای قشنگش دل خوش کرده بودم … حالا به همه چی پا زده …
دیگه طاقت نیاوردم لباسامو پوشیدمو ساکمم بستم…برگه جواب ازمایش هنوز توی جیب مانتوام بود …
درش اوردم یه نامه نوشتم و گذاشتم روش و هر دو رو کنار گلدون گذاشتم … احضاریه رو برداشتم و از خونه زدم بیرون …



توی نامه نوشته بودم :

علی جان ، سلام

امیدوارم پای حرفت واستاده باشی و منو طلاق بدی ، چون اگه این کارو نکنی خودم ازت جدا میشم …
می دونی که می تونم ، دادگاه این حقو به من می ده که از مردی که بچه دار نمیشه جدا شم … وقتی جواب آزمایشارو گرفتم و دیدم که عیب از توئه ، باور کن اون قدر برام بی اهمیت بود که حاضر بودم برگه رو همون جاپاره کنم …
اما نمی دونم چرا خواستم یه بار دیگه عشقت به من ثابت شه …

توی دادگاه منتظرتم … امضا … مهناز



... : امیدوارم لیاقته عاشق شدنو داشته باشیم

... : امیدوارم اگه عاشق شدیم پایه همه چیزه عشقمون واستیم

نظرات 3 + ارسال نظر
باشو 1390/07/21 ساعت 19:42

سلام شبنم جون مطلب خوبی رو متذکر شدی ولی این درمورد همه ی اقایون نیست ولی اکثراهستندخوب بودمنتظرتم غیبت داری جونم

سلام

به روزم با :

کج بودن یا نبودن! مسأله این است...

منتظر حضورتون هستم[گل]

بهار 1390/07/20 ساعت 12:54 http://bahar90.blogsky.com

چقدر بیچاره بوده

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد