هفت سنگ

اینجا خونه ی منه ، به خونه کوچیک من خوش اومدید .

هفت سنگ

اینجا خونه ی منه ، به خونه کوچیک من خوش اومدید .

به جواب نرسیدم !!!!!!!!!


چند ساله این موضوع برام یه سؤاله

خیلی جاها هم سرش بحث شده

اما من به جواب نرسیدم

قانع نشدم

حالا ازتون میخوام اگه در این مورد مطالعه داشتیدو دنبال جواب بودید بیاید برای منم توضیح بدید که به چه نتیجه ای رسیدید


میگن که سرنوشت هرکس از اول معلومه و نوشته شده و خدا بر همه چیز آگاهه

خب تا اینجاش قبول

اما مگه نمیگن خدا به انسان قدرت اختیار و انتخاب داده ؟

پس اگه ما اختیار داریم و میتونیم راهمونو انتخاب کنیم چه جوری میشه که سرنوشت معلومه ؟!!!

من که نفهمیدم بالآخره انسان میتونه سرنوشت خودشو تغییر بده یا نه ، اختیار داره یا نه ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

سلام دوستای گلم


سلام به دوستایه همیشگی


چندتا معذرت بدهکارم

یکی اینکه مطالبم دیگه اونجور که باید نیست ( معذرت )

دوم اینکه نظراتم از این به بعد بعد از تایید نمایش داده میشه ( معذرت )

سوم اینکه هر روز نمیتونم سر بزنم ( واسه همین نظراتم تاییدی شده ) ( معذرت )


حالم خوبه اما روزگار اونجور که باید باشه نیست

از مشکلات نمیخوام بگم چون همه مشکل دارن

حالا یکی مثل من نمیتونه باهاشون کنار بیادو کم کم داغون میشه یکی هم میتونه بجنگه و پیروز میشه


خلاصه اینکه میگذرونیم چون بخوایم نخوایم میگذره

همینه که هست ( میخوام بخوام نمیخوام هم مجبور بخوام )


و چند تا تشکر

اول به خاطر اینکه بهم سر میزنید ( ممنونم )

دوم : کاوه جان ممنون بابت شعر قشنگت ( بازم از این کارا بکن )

کاوه چرا همش توش نسیم داره ؟

یه شعر بزار توش شبنم داشته باشه

یه شبنم عاشق ، یه شبنم مهربون


و در آخر

بای بای

عشق

 

دوباره عشق دوباره هوا دوباره نفس
دوباره عشق دوباره هوی دوباره هوس


دوباره ختم زمستان دوباره فتح بهار
دوباره باغ من و فصل تو نسیم نفس


دوباره باد بهاری - همان نه گرم و نه سرد
دوباره آن وزش میخوش آن نسیم ملس


دوباره مزمزه ای از شراب کهنه ی عشق
دوباره جامی از آن تند تلخواره ی گس


دوباره همسفری با تو تا حوالی وصل
دوباره طنطنه ی کاروان طنین جرس


نگویمت که بیامیز با من اما ‏ ، آه
بعید تر منشین از حدود زمزمه رس


که با تو حرف نگفته بسی به دل دارم
که یا بسامدش این عمرها نیاید بس


برای یاختن آن به راه آزادی است
اگر نکوفته ام سر به میله های قفس 

کبوترم به تکاپوی شاخه ای زیتون
قیاس من نه به سیمرغ می رسد نه مگس

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 

شعر از حسین منزوی

عاشق شدن آسونه اما عاشق موندن ...

پس از کلی دردسر با پسر مورد علاقه ام ازدواج کردم …
ما همدیگرو به حد مرگ دوست داشتیم
سالای اول زندگیمون خیلی خوب بود…اما چند سال که گذشت کمبود بچه رو به وضوح حس می کردیم …
می دونستیم بچه دار نمی شیم … ولی نمی دونستیم که مشکل از کدوم یکی از ماست

اولاش نمی خواستیم بدونیم … با خودمون می گفتیم ، عشقمون واسه یه زندگی رویایی کافیه ، بچه می خوایم چی کار ؟ در واقع خودمونو گول می زدیم …
هم من هم اون … هر دومون عاشق بچه بودیم …
تا اینکه یه روز علی نشست رو به رومو گفت : اگه مشکل از من باشه ، تو چی کار می کنی ؟ فکر نکردم تا شک نکنه که دوسش دارم … خیلی سریع بهش گفتم : من حاضرم به خاطر تو رو همه چی خط سیاه بکشم … علی که انگار خیالش راحت شده بود یه نفس راحت کشید و از سر میز بلند شد و راه افتاد …
گفتم : تو چی ؟ گفت : من ؟
گفتم : آره ، اگه مشکل از من باشه تو چی کار می کنی ؟
برگشت زل زد به چشام گفت : تو به عشق من شک داری ؟ فرصت جواب نداد و گفت : من وجود تو رو با هیچی عوض نمی کنم …
با لبخندی که رو صورتم نمایان شد خیالش راحت شد که من مطمئن شدم اون هنوزم منو دوس داره …
گفتم : پس ، فردا می ریم آزمایشگاه …
گفت : موافقم … فردا می ریم …
و رفتیم … نمی دونم چرا اما دلم مث سیر و سرکه می جوشید … اگه واقعا عیب از من بود چی ؟ … سر خودمو با کار گرم کردم تا دیگه فرصت فکر کردن به این حرفارو به خودم ندم …
طبق قرارمون صبح رفتیم آزمایشگاه … هم من هم اون … هر دو آزمایش دادیم … بهمون گفتن جواب تا یک هفته دیگه حاضره …
یه هفته واسمون قد صد سال طول کشید … اضطرابو می شد خیلی اسون تو چهره هردومون دید … با این حال به همدیگه اطمینان می دادیم که جواب ازمایش واسه هیچ کدوممون مهم نیست …
بالاخره اون روز رسید … علی مثل همیشه رفت سر کار و من خودم باید جواب آزمایشو می گرفتم … دستام مث بید می لرزید … داخل ازمایشگاه شدم …



علی که اومد خسته بود … اما کنجکاو … ازم پرسید جوابو گرفتی ؟ که من زدم زیر گریه … فهمید که مشکل از منه … اما نمی دونم که تغییر چهره اش از ناراحتی بود … یا از خوشحالی … روزا می گذشتن و علی روز به روز نسبت به من سردتر و سردتر میشد … تا اینکه یه روز که دیگه صبرم از این رفتاراش طاق شده بود … بهش گفتم:علی ، تو چته ؟ چرا این جوری می کنی ؟
اونم عقده شو خالی کرد گفت : من بچه دوس دارم مهناز … مگه گناهم چیه ؟ من نمی تونم یه عمر بی بچه تو یه خونه سر کنم …
دهنم خشک شده بود … چشام پر اشک … گفتم اما تو خودت گفتی همه جوره منو دوس داری … گفتی حاضری بخاطرم قید بچه رو بزنی … پس چی شد ؟
گفت : آره گفتم ، اما اشتباه کردم ، الان می بینم نمی تونم ، نمی کشم …
نخواستم بحثو ادامه بدم … پی یه جای خلوت می گشتم تا یه دل سیر گریه کنم و اتاقو انتخاب کردم … من و علی دیگه با هم حرفی نزدیم … تا اینکه علی احضاریه اورد برام و گفت می خوام طلاقت بدم ، زن بگیرم …

نمی تونم خرج دو نفرو با هم بدم … بنابراین از فردا تو واسه خودت…منم واسه خودم …
دلم شکست … نمی تونستم باور کنم کسی که یه عمر به حرفای قشنگش دل خوش کرده بودم … حالا به همه چی پا زده …
دیگه طاقت نیاوردم لباسامو پوشیدمو ساکمم بستم…برگه جواب ازمایش هنوز توی جیب مانتوام بود …
درش اوردم یه نامه نوشتم و گذاشتم روش و هر دو رو کنار گلدون گذاشتم … احضاریه رو برداشتم و از خونه زدم بیرون …



توی نامه نوشته بودم :

علی جان ، سلام

امیدوارم پای حرفت واستاده باشی و منو طلاق بدی ، چون اگه این کارو نکنی خودم ازت جدا میشم …
می دونی که می تونم ، دادگاه این حقو به من می ده که از مردی که بچه دار نمیشه جدا شم … وقتی جواب آزمایشارو گرفتم و دیدم که عیب از توئه ، باور کن اون قدر برام بی اهمیت بود که حاضر بودم برگه رو همون جاپاره کنم …
اما نمی دونم چرا خواستم یه بار دیگه عشقت به من ثابت شه …

توی دادگاه منتظرتم … امضا … مهناز



... : امیدوارم لیاقته عاشق شدنو داشته باشیم

... : امیدوارم اگه عاشق شدیم پایه همه چیزه عشقمون واستیم

تفکیک جنسیتی در ایران !!!!

تفکیک جنسیتی در ایران: بعد از اجرای موفقیت آمیز طرح تفکیک جنسیتی در سراسر اماکن خصوصی و عمومی کشور ؛ به بررسی روند رشد و نمو یک کودک(پسر) از مهد کودک تا پیری میپردازیم ، اسم کودک را جواد در نظر میگیریم که همراه با همکلاسی خود به نام رضا در حال برگشت از مهد کودک است ...

1) در مسیر برگشت از مهد کودک : لضا لضا (همان رضا ) من مامانم میخواد لنج (گنج) طلا بیاره ها !
رضا : مامان چیه ؟!

2) 3 سال بعد... در مسیر رفت به مدرسه داخل سرویس مدرسه راننده رو به بچه های داخل سرویس : همه زود چشاشونو ببندن داریم از کنار یه مدرسه دخترانه رد میشیم!
جواد : رضا رضا ، دختر چیه ؟

3 ) 5 سال بعد از 3 سال
زنگ تفریح ؛ مدرسه راهنمایی
رضا : جواد من دیشب از بالای پشت بوم یه چیزی تو حیاط خونه همسایه دیدم .
جواد : چی ؟
رضا : دختر ! دختر ! بالاخره دیدم
جواد : جون مادرت ؟! یالاه بگو چه شکلی هستن اینا !

4) 4 سال بعد از قبلی!
سرکوچه جواد اینا
رضا : جواد چیکار داشتی گفتی زود بیا
جواد : رضا دیشب یکی به گوشیم زنگ زد . صداش خیلی عجیب غریب بود . یواشکی حرف میزد و میگفت یه دختره و از من میپرسید آیا پسرم ؟!
رضا : تو چی گفتی ؟
جواد : گفتم آره پسرم و بعدش دختره غش کرد !

5 ) 6 سال بعد ؛ دانشگاه
جواد : رضا راسته میگند پشت این دیواره پر از دختره ؟!
رضا : آره منم شنیدم.میشنوی دارن میخندن !
جواد : مگه اونا هم میخندن ؟

6 ) چند سال بعد ، شب خواستگاری
جواد : ببخشید یعنی الان شما واقعا یه دخترید ؟!

7 ) چند ماه بعد ، شب ازدواج
جواد : خوب الان باید چیکار کنیم ؟!
خانم : هیچی دیگه ،خسته ایم باید بخوابیم.شما هم برو تو اتاق خودت بخواب!

8 ) خیلی سال بعد ، دوران کهولت
جواد : دیشب مادر خدا بیامرزم به خوابم اومد گفت نمیخواهید بچه بیارید ؟
خانم : از کجا بیاریم . تو جهیزیه من که بچه نبود ، تو چرا نخریدی یه دونه ؟

9) خیلی سال بعد ...
نسل ایرانی منقرض شد

Marriage is an uncut watermelon


ازدواج هندونه ای نبریده است

Marriage is an uncut watermelon



پس از این به بعد ازدواج به شرط چاقو

استیو جابز، بنیانگذار شرکت اپل درگذشت


خبری که همه جا پیچیده اینه :


استیو جابز، بنیانگذار شرکت اپل درگذشت


ادامه مطلب ...

خـــــــــــوشالـــــــــــــــــــــــــــــــــــم


سلام Hello


امروز خیلی خوشحالم Happy Dance

یه دوستو بعد از 6 سال پیدا کردم

دوستی که از روز اول زندگیم باهام بود ( صبح تا شب ) حتی موقع خواب

ولی تو 14 سالگی جدا شدیم

دیشب بهم زنگ زد به من زنگ بزن

اتفاقی شماره ی قدیمیمو که اونم اتفاقی روشن بودو پیدا کرده

خیلی ذوق کردم


به قول دوستان بعداً نوشت !!!

دیروز از صبح بعد از کلاسِ دانشگاه پیش دوستم بودم

خیلی روز خوبی بود

کلی حرف زدیم

به اندازه 6 سال دوری با هم حرف داشتیم

ولی حرفا تمومی نداره که

یه چیز منو ناراحت کرد تو عروسیه هیچ کدوم از دوستام نبودم

ما اونجا که بودیم 10 تا دختر بودیم که هم سن بودیم ( حالا کاری به بقیشون ندارم )

همه شون ازدواج کردن

اما چون از من خبر نداشتن نتونستن منو خبر دار کنن ( دعوت نکردن )

همین 4 روز پیش عروسیه یکیشون بود

اگه یکم زودتر پیدام میکردن میتونستم برم

حالا ندا ( دوست عزیزم ) میگه شبنم ترشیدیم رفت آخه از اون 10 نفر فقط منو ندا مجردیم

و یه چیز دیگه که ناراحتم کرد این بود هیچ کدومشون درسو ادامه ندادن ( انگاری دنبالشون کردن شوهر کنن ) بابا بیخیاله شوهر اول درس

خب این فقط نظر من بوده انگار ( اون 9 نفر که درسو گذاشتن کنار )

حالا بیخیال هر کس یه جوره دیگه

ولی درکل خیلی بهمون خوش گذشت

ظهر رفتم خونشون ناهار ( مامانس کلی ماچ و بوسه و بغل و ... ) آخی ( مامانش اینقده مهربونه ... ) منو دید گریه کرد از خوشحالی

صداشو در نیارینا ( منو ندا هم کلی گریه کردیم )

دیگه چی بگم ؟؟؟؟

هیچی دیگه سرتون درد اومد

بای بای

محض خالی نبودن !!!


از امروز دیگه باید شروع کرد

این ترم دیگه میخوام درس بخونم ( ترم پیشم همینو گفتم ) اما کیه که عمل کنه

حالا خلاصه برنامم درس خوندنه با اینکه میدونم فقط در حد یه برنامه ی اجرا نشدنیه !!!

نه خدایی میخونم

شیطونی بسه


امروز که رفته بودم دانشگاه دیدم آش خورایه دانشگاه با مامان باباشون اومده بودن

اینقده خندیدیم بهشون





... : دختره به دوست پسرش میگه یه چیزی بگو قلبم وایسته . میگه : داداشت پشت سرته !

... : بیچاره دخترا
اگه خوشگل باشن میگن چه جیگریه
اگه زشت باشن میگن کی اینو می گیره ؟
اگه تپل باشن میگن چه گوشتیه !
اگه لاغر باشن میگن چه مردنیه !
اگه مودبانه حرف بزنن میگن چه لفظ قلم حرف می زنه !
اگه رک و راست باشن میگن چه بی حیاست !
اگه یه خورده فکر کنن میگن چقدر ناز میکنه !
اگه سریع جواب بدن میگن چایی معطل قند بود !
اگه تند راه برن میگن داره میره سر قرار !
اگه آروم راه برن میگن اومده بیرون دور بزنه ول بگرده !

... : چه اشتباه بـزرگیست ، تلخ کردن زندگیمان ، برای کسی که در دوری ما شیرین ترین لحظات زندگیش را سپری میکند


... : یه وقتی هست که آدم به یه جایی می‌رسه که چون حوصله دعوا و جدل رو نداره به همه چی می‌گه باشه و بعله

یه وقتی هست که آدم از ترس زخم زبون و کنایه‌های بعدی به همه چی می‌گه باشه و بعله
یه وقتی هست که آدم باید بفهمه که می‌ترسه
یه وقتایی آدم باید بتونه بذاره و بره
اما همون وقتام هست که یه چیزی هست که نمی‌ذاره آدم بره
و همون وقتاست که آدم می‌فهمه هنوز دلش گیره و درگیر...