هفت سنگ

اینجا خونه ی منه ، به خونه کوچیک من خوش اومدید .

هفت سنگ

اینجا خونه ی منه ، به خونه کوچیک من خوش اومدید .

بدون عنوان :|


بعضی ها ناراحت میشن که خواننده هاشون بعد خوندن مطلب نظر نمیذارن . آمار نظرات براشون مهمه . خب حق دارن . این کارنامه و محبوبیت وبلاگ ، نویسنده و مطلب رو نشون میده . اما اینم باید در نظر داشته باشیم که خیلی ها فقط مطلب رو میخونن و دوست ندارن نظر بذارن . خب زور که نیست دوست نداره دیگه . حالا نظرات کم باشه که عیب نیست .

این مقدمه چینی ها برای گفتن یه حرف دیگه بود

من جزء اون دسته هستم که حتماً حتماً حتماً بعد خوندن پست نظر میذارم . حتی شده یه شکلک . کلا دوست ندارم بدون نظر ببندم برم .

حالا قبلنا که نظراتمم خیلی طولانی میشد . از خود پست هم بیشتر

واسه همینه که الآن نظراتی که به دوستام میدم کم شده . چون پیر شدم حس نظر دادن ندارم . واسه همین کلاً وبلاگ دوستامو باز نمیکنم . وامیستم وقتی حوصله داشتم باز میکنم که 100 % نظر بذارم

عادت بدیه . میدونم

اما چه کنم دیگه . سن که میره بالا این مشکلات رو هم داره دیگه

این سن بالا یه مشکل دیگه که برام درست کرده حواس پرتی و توهم زدنه

وبلاگارو باز میکنم . پست هم میخونم . تو ذهنم نظری که میخوام بدم رو جمله بندی میکنم . اما نمیدونم چی میشه نظر نمیذارم . یعنی خودم فکر میکنم نظرو رو گذاشتم . دفعه بعد میرم که جواب نظر رو بخونم میبینم نظری که من دادم نیست . کلا قاطی کردم . نمیدونم نظر میذارم ارسال نمیشه . یا نظر نمیذارم اما فکر میکنم نظر گذاشتم


هــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــی روزگار !!!



خدا از روح خودش تو بدن انسان دمید



چند وقت پیش با پدر و مادرم رفته بودیم رستوران که هم آشپزخانه بود هم چند تا میز گذاشته بود برای مشتریها ,, افراد زیادی اونجا نبودن , 3نفر ما بودیم با یه زن و شوهر جوان و یه پیرزن پیر مرد که نهایتا 60-70 سالشون بود ,,

ما غذا مون رو سفارش داده بودیم که یه جوان نسبتا 35 ساله اومد تو رستوران یه چند دقیقه ای گذشته بود که اون جوانه گوشیش زنگ خورد , البته من با اینکه بهش نزدیک بودم ولی صدای زنگ خوردن گوشیش رو نشنیدم , بگذریم شروع کرد با صدای بلند صحبت کردن و بعد از اینکه صحبتش تمام شد رو کرد به همه ما ها و با خوشحالی گفت که خدا بعد از 8 سال یه بچه بهشون داده و همینطور که داشت از خوشحالی ذوق میکرد روکرد به صندوق دار رستوران و گفت این چند نفر مشتریتون مهمونه من هستن میخوام شیرینیه بچم رو بهشون بدم ,,

به همشون باقالی پلو با ماهیچه بده ,, خوب ما همه گیمون با تعجب و خوشحالی داشتیم بهش نگاه میکردیم که من از روی صندلیم بلند شدم و رفتم طرفش , اول بوسش کردم و بهش تبریک گفتم و بعد بهش گفتم ما قبلا غذا مون رو سفارش دادیم و مزاحم شما نمیشیم, اما بلاخره با اسرار زیاد پول غذای ما و اون زن و شوهر جوان و اون پیره زن پیره مرد رو حساب کرد و با غذای خودش که سفارش داده بود از رستوران خارج شد , ,,,

خب این جریان تا این جاش معمولی و زیبا بود , اما اونجایی خیلی تعجب کردم که دیشب با دوستام رفتیم سینما که تو صف برای گرفتن بلیط ایستاده بودیم , ناگهان با تعجب همون پسر جوان رو دیدم که با یه دختر بچه 4-5 ساله ایستاده بود تو صف ,,, از دوستام جدا شدم و یه جوری که متوجه من نشه نزدیکش شدم و باز هم با تعجب دیدم که دختره داره اون جوان رو بابا خطاب میکنه ,,

دیگه داشتم از کنجکاوی میمردم , دل زدم به دریا و رفتم از پشت زدم رو کتفش ,, به محض اینکه برگشت من رو شناخت , یه ذره رنگ و روش پرید ,, اول با هم سلام و علیک کردیم بعد من با طعنه بهش گفتم , ماشالله از 2-3 هفته پیش بچتون بدنیا اومدو بزرگم شده ,, همینطور که داشتم صحبت میکردم پرید تو حرفم گفت ,, داداش او جریان یه دروغ بود , یه دروغ شیرین که خودم میدونم و خدای خودم,,

دیگه با هزار خواهشو تمنا گفت ,,,,, اون روز وقتی وارد رستوران شدم دستام کثیف بود و قبل از هر کاری رفتم دستام رو شستم ,, همینطور که داشتم دستام رو میشستم صدای اون پیرمرد و پیر زن رو شنیدم البته اونا نمیتونستن منو ببینن که دارن با خنده باهم صحبت میکنن , پیرزن گفت کاشکی می شد یکم ولخرجی کنی امروز یه باقالی پلو با ماهیچه بخوریم ,, الان یه سال میشه که ماهیچه نخوردم ,,, پیر مرده در جوابش گفت , ببین امدی نسازیها قرار شد بریم رستوران و یه سوپ بخریم و برگردیم خونه اینم فقط بخاطر اینکه حوصلت سر رفته بود ,, من اگه الان هم بخوام ولخرجی کنم نمیتونم بخاطر
اینکه 18 هزار تابیشتر تا سر برج برامون نمونده ,,

همینطور که داشتن با هم صحبت میکردن او کسی که سفارش غذا رو میگیره اومد سر میزشون و گفت چی میل دارین ,, پیرمرده هم بیدرنگ جواب داد , پسرم ما هردومون مریضیم اگه میشه دو تا سوپ با یه دونه از اون نونای داغتون برامون بیار ,,

من تو حالو هوای خودم نبودم همینطور اب باز بود و داشت هدر میرفت , تمام بدنم سرد شده بود احساس کردم دارم میمیرم ,, رو کردم به اسمون و گفتم خدا شکرت فقط کمکم کن ,, بعد امدم بیرون یه جوری فیلم بازی کردم که اون پیر زنه بتونه یه باقالی پلو با ماهیچه بخوره همین ,,

ازش پرسیدم که چرا دیگه پول غذای بقیه رو دادی ماهاکه دیگه احتیاج نداشتیم ,, گفت داداشمی ,, پول غذای شما که سهل بود من حاضرم دنیای خودم و بچم رو بدم ولی ابروی یه انسان رو تحقیر نکنم ,, این و گفت و رفت ,,

یادم نمیاد که باهاش خداحافظی کردم یا نه , ولی یادمه که چند ساعت روی جدول نشسته بودم و به درودیوار نگاه میکردم و مبهوت بودم ,,,, واقعا راسته که خدا از روح خودش تو بدن انسان دمید

نظرات 16 + ارسال نظر

ببخشید شبنمی.....شوخی کردم

تو نباشی که ما وبلاگ میخوایم چیکارررر رفیق

کرگدنی 1391/05/03 ساعت 18:46

شبنم جان
نکن اینکارو با ما
آخه این چه کاریه یاد ملت میدی
مچ دوستاتون رو تو یاهو بگیرید
آخه این چه کاریه
والا خوبیت نداره
نکن اینکارو

اتفاقا چیز خوبیه . من که خوشم اومده . مچ گیری حال میده . منم عاشق مچ گیری ام

هِی میبینی پیری با ادم چیکار میکنه

بابا بزرگ منم وقتی همسن تو بود این مشکلا رو داشت

اخرین مشکلاتیم که داشت همینایی بود که تو داشتی بعدش مُرد

یووووووووهههههههههههه

پس برام فاتحه هم خوندی هی روزگار


خدایا میبینی دوستای منو ؟

کرگدنی 1391/05/02 ساعت 21:02

والا من خیلی سن داشته باشم ۲۰
اونم فک نکنم

خب منم همینو گفتم دیگه

پژمان 1391/05/02 ساعت 01:59

این شعرها دیگر برای هیچ‌کس نیست
نه! در دلم انگار جای هیچ‌کس نیست

آن‌قدر تنهایم که حتی دردهایم
دیگر شبیه دردهای هیچ‌کس نیست

چه غمناک

نونوچه 1391/05/01 ساعت 19:29 http://nonoche.blogsky.com

هه!!! فیس بوک که خیلی خوبههههههههههههههههههه
کرگدنی چهل سالشه؟!
نههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههه!!!

نه خاله 40 سالش نیست اما همسناش 40 سالشونه

نونوچه 1391/05/01 ساعت 18:49 http://nonoche.blogsky.com

!!! اون بالا چی نمشتی آخه؟!
الان یاهو دیگه دمده شده!!! الان تو نونوچه ستان همه فیس بوکی ان!!!
یه چیز بده که بشه باهاش تو فیس بوک مچ یکی رو گرفت

فیس بوک

کرگدنی 1391/05/01 ساعت 14:51 http://fonex.blogsky.com

شبنم جان
یعنی چی هی به خودت تلقین میکنی پیر شدم پیر شدم
تلقین کردی که اینقدر گیجی!
تو که هنوز سنی نداری
هنوز اول جوونیته
حداقل ٤٠ سالو داری دیگه
٤٠ سال که چیزی نیست:))

همه همینو میگن اما خوب توام همسن منی میتونی احساسمو درک کنی . تو دیگه چرا حرف بقیه رو تکرار میکنی

Jn 1391/05/01 ساعت 14:47

Dhskm

منم همینو میگم اما کو گوش شنوا

خوش اومدی دوست عزیز

حسین 1391/05/01 ساعت 08:43 http://1w1p.blogsky.com

به اه
اینجا چرا این شکلی شده؟!
قبلنا خوشگل مشگلتر بود

برو یه قالب خوشگل بیگیر بینیم با

به که گفتی خوبه اما دیگه چرا اه ؟

مگه بد شده خوبه که

قالب های دیگه اذیت میکنن . اینا با همه کد ها سازگاری دارن و خراب نمیشن

سلام
خوب هستی شما؟
کامنتت توی وبلاگ نونوچه ، نظرم رو خیلی جلب کرد و منو کشوند اینجا..
اینطور که مشخص بود ، خاطرهء شخصی خودت بوده
برای من بسیار بسیار جالب بود..
موفق باشی

نه خاطره ی شخصیه من نبود . خوشم اومد کپی کردم خاله هم بخونه


به خونه ی من خوش اومدی عزیز

ستوده 1391/04/31 ساعت 19:56 http://sootoodeh.blogsky.com

نی نی بدون مامان شدن میشه .
باباشون چی آقای شما هستن
آقا بذار رک بپرس دختر تو منو گیج کردی ببینم ازدواج کردی یا نه ؟؟؟؟؟؟؟؟؟

مامانه دوتا نی نی هستم دیگه . باباشونو ندیدم هنوز

a 1391/04/31 ساعت 16:46

سلام
ممنون بهم سرزدی عزیز
شماهم موفق باشید

سلام

ممنون

ستوده 1391/04/31 ساعت 14:24 http://sootoodeh.blogsky.com

شبنم جان عزیزم اگر تو پیر شدی پس من مامان بزرگم وباید برم بمیرم .
بابا این به خاطر گرانی هاست که همه حواس پرت شدیم .
زیاد مهم نیست .
خب شاید کسی نمیخواد نظر بذاره .
اهمیت نداره تو راحت باش وفکر نکن دیگران در موردت چی فکر میکنند .
میگم یک سوال تو مامان هستی یا من قاطی کردم

چی بگم والا . سن و سال این حرفا سرش نمیشه دیگه .
آخ گفتی خانم معملم . گرونی که پدر درمیاره




نظر نذارن ناراحت نمیشم . خودم دوست دارم نظر بذارم



نه عزیزم من مامان نشدم . اما دوتا نی نی دارم . عسل و ارغوان

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد