هفت سنگ

اینجا خونه ی منه ، به خونه کوچیک من خوش اومدید .

هفت سنگ

اینجا خونه ی منه ، به خونه کوچیک من خوش اومدید .

از حرص دارم آتیش میگیرم ...

به خدا از عصبانیت دارم میترکم 

آخه چرا بعضی پسرا اینجوری میکنن ؟؟؟   

آدم میمونه چی باید بگه 

درسته تو دخترا یا پسرا هم بد هست هم خوب 

نمیشه گفت پسرا بدن یا دخترا خوبن 

ولی بدیه یه پسر بیشتر به چشم میاد 

بیشتر آدم میسوزونه 

بیشتر بده دیگه 

بعضی موقع ها حالم از هر چی پسره به هم میخوره 

ولی بعد که آروم میشم نظرم عوض میشه 

ولی تو این مورد دیگه ...   

ادامه مطلب ...

یه ضرب المثل

اول اینکه بخاطر اینکه دیر به دیر آپ میکنیم معذرت 

دوم : تا آبجی زینب یه مطلب آماده کنه من ... 



... : باحال ترین ضرب المثلی که تا حالا شنیدید چیه ؟ 

... : فرقی نمیکنه مال کجا باشه 

... : ایرانی باشه یا نباشه 

... : بی ربط باشه یا ... 

... : هر چی که به نظرتون باحاله

واقعا که ...

1 - دخترا میخوان سر پسرا کلاه بزارن اما در نهایت سر خودشون کلاه میره ولی پسرا میخوان سر سر هر موجود زنده ای که میبینن کلاه بزارن و در نهایت موفق میشن !!!

2 - دخترا زیر بار حرف زور میرن آما پسرا خودشون حرف زور میزنن

3 - یه دختر اگه 24 ساعت با دوست پسرش صحبت نکنه افسرده میشه اما یه پسر اگه 24 ساعت با دوست دخترش صحبت نکنه با اون یکی دوست دخترش صحبت میکنه

4 - یه دختر اگه با دوست پسرش به هم بزنه دیگه با هیچ پسری دوست نمیشه اما یه پسر اگه با دوست دخترش به هم بزنه با 3 4 تا دختر دیگه دوست میشه

... : آنکه اسیر عادت هست لایق زندگی نیست

... : اگر دوستت عسل است اورا نخور

... : آنکه تهمت میزند هزار بار میکشد و قاتل فقط یکبار

... : میخواستم حالو هوای اینجارو عوض کنم ( غمناک شده ؟)

بقیه داستان

سلام . میخوام بقیه داستانو واستون تعریف کنم . چون نوشتمو از قبل آماده نکردم شاید جمله ها خوب نباشه . معذرت ...  

فقط یه توضیحی واسه دوستانی که تازه به وب ما سر زدن بگم : این داستان زندگیه من نیست (همسایمونه)

 :::: تو لیست انتظار واسه پیوند کلیه بودمو مرتب دیالیز میکردم . شوهرم اولین کسی بود که میخواست کلیه بهم اهدا کنه ولی گروه خونیمون به هم نمیخورد . همینجور ماه ها میگذشتو من منتظر یه کلیه ... 

تا اینکه نوبت من شدو رفتم اتاق عمل ... 

عمل موفقیت آمیز بودو حال من تقریبا خوب بود ( البته یه موقع هایی اذیت میکردو ممکن بود بدنم کلیه رو پس بزنه) ولی خدا کمکم کردو من به زندگیم ادامه دادم .  

چون مدت زیادی دیالیز میکردم رگهای دستم گشاد شده بود هر روز هم بدتر میشد ... 

بعد ۴ سال تونستم دوباره حامله بشم ( هم واسه بچه هم واسه خودم خطر ناک بود ) ولی با مراقبت های دکتر ۹ ماه گذشتو بچه ی من به دنیا اومد ... 

من خدارو بازم شکر میکنم ولی از این ناراحتم که چرا خدا منو فراموش کرده ؟ چرا هر وقت میخوام احساس خوشبختی کنم به بدبختی تبدیل میشه ؟ 

من خیلی خوشحال بودم که حالا یه خانواده دارمو یه زندگیه خوب . ولی دکتر اومد تو اتاقو گفت بچه لب شکریه . یعنی لب بالا نداره و کام دهنش کاملا بازه . استخان های سرشم خیلی نرمه و خطر ناکه . نیاز به عمل جراحی داره ولی الآن نمیشه باید یک ساله بشه . تا اون موقع باید از بچه خوب مراقبت بشه تا زنده بمونه . 

الآن بچه یک سالو نیم شه و هنوز طعم غذا رو نچشیده . یه بار عمل کردیم ولی به نتیجه دلخواه نرسیدیمو نیاز به ۲ تا عمل دیگه هست . سرش هم حساسه باید استخان مصنوعی یا پلاتین بذارن که آسیب نبینه 

منم که باید رگ دستمو عمل کنم . باید از پام رگ بردارن به دستم پیوند بزنن. گشادیه رگ دستم داره به گردنم میرسه . فشار خونو کم کاریه تیروئیدو چربی خونو از این جور چیزا هم واسه خودش یه بدبختیه دیگست چون نمیتونم هر قرصی بخورم 

دخترم هم کم کاری تیروئید داره 

... : بچه ها واسش دعا کنید 

... : خیلی تنهاست 

... : همه باهاش قطع رابطه کردن 

... : حتی کسی نیست بچه شو چند روز نگه داره که بره دستشو عمل کنه  

... : حتی اذیتش هم میکنن 

... : دلش پره درده 

... : چشاش پره اشکه 

... : خدایا کمکش کن ...

سرنوشت ... (۳)

علی آقا گفت وسایلمو جمع کنم چند روز بریم مشهد ( ماه عسل ) .

وقتی برگشتیم ( تو خونه مامانش اینا ) زندگیمونو شروع کردیم .

سرتونو درد نیارم ، رفتارشون باهام بد بود .

دیگه تحمل کردن سخت شده بود .

علی مجبور بود واسه کار یه مدت بره شهر دیگه ، طوری بود که نمیشد من باهاش برم .

گفت یه مدت دیگه هم مجبوریم اینجا بمونیم ، وقتی برگشتم خونمونو جدا میکنیم .

بعد یک هفته فهمیدم حامله شدم ، نمیتونستم به علی خبر بدم ، تا اینکه خودش زنگ زد . ماه دومم بود که اومد خونه ولی باید برمیگشت ، بازم مجبور بودم بمونم . گفتم حالا دیگه بخاطر بچه حتما باهام مهربون میشن ( ولی نشدن ) .

ماه چهارم پاهام باد کرده بود ، حالم هم خوب نبود . گفتم بریم دکتر ، گفتن چیزی نیست طبیعیه ، هرچی گفتم من حالم بده قبول نکردن بریم دکتر ، گفتن معمولا پیش میاد ادا در نیار  .

تا اینکه یه روز بیهوش شدم ، بردنم بیمارستان ( بچه که از بین رفت )

حاملگی باعث شده بود فشار خون بگیرم ، کلیه هام از کار افتادن ( بخاطر فشار خون بالا ) . اگه همون موقع که عوارضشو دیده بودم میرفتیم دکتر هم بچه زنده میموند هم من اینجوری نمیشدم .

دیالیز و مصرف دارو شروع شد . ( رفتم تو لیست انتظار واسه پیوند کلیه ) .

... : تا اینجاش داستان اصلی بود حالا اگه میخواین از الآنش بدونین بگین تا براتون بنویسم

سرنوشت ... (۲)

خلاصه چند ماهی بود که ازشون مراقبت می کردم .

علی آقا از سربازی برگشت . وقتی از ماجرا باخبر شد خیلی عصبانی شد ، با پدر مادرش دعوا کرد و از اینکه بدون اطلاع اون این کارو کرده بودن خیلی ناراحت بود .

رفتارش با من خیلی خوب بود .

همش معذرت خواهی می کرد .

می گفت شرمندم ...

می گفت اگه میفهمیدم نمی ذاشتم ...

می گفت حلالش کنم ...

خلاصه ...

چند روزی گذشت

تا اینکه علی آقا گفت وسایلمو جمع کنم ...

ادامه دارد ...  

 

... : تلخ یا شیرین ؟ 

سرنوشت ... !!!

این داستان ازدواج همسایمونه . حتما داستانهایی شبیه اینو شنیدید ...

امثال این آدما توی جامعه ی ما کم نسیتند

.

.

.

تازه همسایه ما شدن

زود باهامون رابطه برقرار کرد ( چون خیلی تنهاست )

چند روز پیش داشت باهام دردو دل میکرد ...

ادامه مطلب ...

نون بربریه ... !!!

نونی بربریه بدوووووووووووووووووووو !!!

زنگ تفریحه بیاین عصرونه بخورین

زیاد به مختون فشار نیارین یه وقت ... میشه !!!

معمارو ولش زیاد روش فکر کردین


 

... : چقدر سبک نوشته های منو زینب شبیه همه ...

... : میدونم وقت درسو مدرسه دیگه حالو حوصله و وقته وب گردی ندارین ...

... : خیلیاتونم مثل من اینترنت ندارین ...

... : دارم یه داستان آماده میکنم ...

... : میخواستم بگم هنوز زندم ... 

... : خداوند لبخند زد و از لبخند او دختر آفریده شد 

لبخند زیبای خداوند , روزت مبارک

ادامه مطلب ...

عجب اسمی !!!

اسم خودتونو چند بار پشت سر هم تکرار کنید ...

شبنم ، شبنم ، شبنم ، شبنم ، شبنم ...

اَه چه مسخره شد !!!



کوچیک که بودم زیاد از اسم خودم خوشم نمیومد ، دوست داشتم اسممو عوض کنم چند تا اسم هم واسه خودم انتخاب کرده بودم ، ولی حالا که مثلا بزرگ شدم از اسمم بدم نمیاد که هیچ خیلی هم خوشم میاد .

شما چی ؟ از اسمتون راضی هستید ؟

 

... : بگید اسمتون چیه و چه حسی نسبت بهش دارید ؟

... : اسم خواهر برادرتون شبیه اسم شما هست ؟

... : اسم ما : شبنم ، نسیم ، نسترن(سحر) ، صبا

متأسفانه امکان نظردهی وجود ندارد

وقتی تو نیستی

آندرانیک پسر پاییز

من وضو با نفس خیال تو میگیرم

نباشی تو دنیا میخوام نباشه

و ...

در این چند وبلاگ که از دوستان خوب من هستند نمیتونم نظر بدم .

متن پست جدیدشونو همیشه میخونم ولی چون کد نظرات برای من باز نمیشه نمیتونم نظر بدم .

نمیدونم چرا اینطوره ، خیلی امتحان کردم ولی نشد

    من یه خواهره کوچیک دارم 
    اسمش صباست 
    امسال تازه میره اول 
    یک ساله که دیابت گرفته
    تو این ماهه عزیز براش دعا کنید


خوشبختیم یا فکر میکنیم خوشبختیم ؟

من به این نتیجه رسیدم که تو هر وضعیتی باید بگم (خدایا شکرت) چون همیشه یه موضوعی پیش اومده که بهم ثابت شده ممکن بود بدتر از اینم بشه ، یا بعداً یه اتفاق بدتر واسم افتاده .

آره خوشبختی نسبیه ممکنه تو توی یه وضعیّتی باشی که احساس کنی بدبختی ولی یه خانواده ی دیگه توی همون وضعیّت تازه روزای خوبش باشه ، بستگی داره چه جوری به زندگی نگاه کنی .

آره محمدرضا ما داریم زندگی می کنیم تا از همه چی لذت ببریم ولی فقط وقتی لذت می بریم که درست زندگی کردنو یاد بگیریم .

داداش فرید غیر ممکن نیست ، یعنی واسه تو روزایی نبوده که از همه چیز راضی باشی ؟ واسه من که بوده ، روزایی که احساس خوشبختی می کردم ...

ولی چون دنبال چیزای بیشتر هستیمو قانع نیستیم از زندگی راضی نیستیم .

هیچ وقت خدارو فراموش نکنید

... : اگه دوست داشته باشید از خودمو روزای بدو خوب زندگیم مینویسم

... : اینو نوشتم که نظرمو راجب نگاه هاتون بگم

خوشبختی

خوشـبختی یعنـی چـی ؟

خوشـبخت واقعی کیـه ؟

ما خوشبختی رو تو چی می بینیم ؟

تـوی ثروت ؟

تـوی سلامتی ؟

داشتن خانواده ؟

یا داشتن آرامش ؟

یعنـی اونی که هم پول و سلامتی داره هم خانواده و آرامش ، واقعاً خوشـبخته یا نه ؟؟؟

شاید اونم یه کمبود هایی داره

پیش هر کسی میشینی داره از یه موضوعی گله میکنه ، حتی اونی که فکر میکنی خوشبخته و حس حسودیتو تحریک کرده ...

ولی وقتی به درد دلش گوش میکنی با خودت میگی « وای صد رحمت به زندگیه خودم »

این موضوع فکرمو به خودش مشغول کرده

که چقدر از زندگیم راضیَم ؟

زندگیم اونجور که می خوام هست ؟ 



... : شما چی ؟

... : از زندگیتون چقدر راضی هستید ؟

... : خوشـــبختید ؟

... : چه جوری به زندگی نگاه می کنید ؟


بچه ها چه تون شده ؟؟؟

یه مدته تو هر وبلاگی میرم یا دارید از غم صحبت میکنید یا جدایی یا نامه ی خداحافظی گذاشتید !

حال آدم گرفته میشه خوب 

چیه ؟ چی شده ؟


انگار دیگه حوصله ی نوشتن ندارید   

یا شایدم زده شدید  

یا موضوع ندارید

فقط میخواستم بگم ناراحتم



پیرمرد عاشق

پیرمردی صبح زود از خانه اش خارج شد. در راه با یک ماشین تصادف کرد و آسیب دید. عابرانی که رد می شدند به سرعت او را به اولین درمانگاه رساندند. پرستاران ابتدا زخم های پیرمرد را پانسمان کردند سپس به او گفتند : ((باید از شما عکس برداری بشود تا جایی از بدنت آسیب ندیده باشد. )) 

پیرمرد غمگین شد , گفت عجله دارد و نیازی به عکس برداری نیست. پرستاران از او دلیل عجله اش را پرسیدند , گفت : زنم در خانه ی سالمندان است هر صبح آنجا می روم و صبحانه را با او می خورم نمی خواهم دیر شود ! 

پرستاری به او گفت : خودمان به او خبر می دهیم. پیرمرد با اندوه گفت خیلی متاسفم او آلزایمر دارد چیزی را متوجه نخواهد شد ! حتی مرا هم نمی شناسد ! 

پرستار با حیرت گفت : وقتی که نمی داند شما کی هستید , چرا هر روز صبح برای صرف صبحانه پیش او می روید ؟ 

پیرمرد با صدایی گرفته , به آرامی گفت : 

اما من که میدانم او چه کسی است ...! 

 

... : کاشکی همه عاشقا همین جور بودن 

... : این روزا عاشق کمه

سلام

سلام به همگی 

 

به وبلاگ من و دوست خوبم زینب خوش اومدین 

امیدوارم این وبلاگ اونجور که دوست دارین باشه و مطالب مورد انتظارو داشته باشه